حکایت...ولی به حق
حکایت...ولی به حق

مامون در حالی که دیگر حواسش به غذا نبود، سر تکان داد و اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. بعد رو به مهمانش گفت: عبدالله ! فاميل تو و من، مرا سرزنش مى كردند كه چرا على بن موسى الرضا (ع) را براى ولايتعهدى انتخاب كرده ام؟ اينك جريانى برايت نقل می كنم كه از شنیدنش تعجب خواهی کرد.

روزی به علی بن موسی الرضا (ع) گفتم: من کنیزم، زاهریه را خیلی دوست دارم و می خواهم از او طفلی داشته باشم اما او تا به حال چندین فرزند سقط کرده و بچه هایش نمی مانند. آیا می توان کاری کرد که بچه اش زنده بماند؟

حضرت رضا (ع) لحظه ای تامل کرد و گفت: نگران نباش، این بار فرزندش سقط نمی شود. به زودی پسری سالم و نمکین که شبیه مادرش است، به دنیا می آید و نشانه ی ظاهری او نیز این است که انگشت زيادى كوچكى بر دست راست و پاى چپ او آفريده شده است.

مدتی گذشت و زمان وضع حمل کنیز فرا رسید. من به قابله گفتم: به محض اینکه بچه متولد شد، آن را نزد من بیاور.

صدای گریه ی کودک در قصر پیچید. پسر درست شبیه مادرش بود و انگشت اضافه ای در دست و پایش داشت.علی بن موسی الرضا (ع) همه چیز را درست گفته بود.
مامون نیشخندی زد و ادامه داد: در آن لحظه با خودم فکر می کردم که آیا این مردمان بی خرد با شنیدن این واقعه، باز هم خواهند گفت که چرا علی بن موسی الرضا (ع) را به ولایتعهدی انتخاب کرده ای؟

مرد مهمان با شنیدن این کلام مامون، خنده ی صداداری کرد و سریع صدایش را صاف کرد و صاف و مرتب مثل قبل نشست، او داشت با خودش فکر می کرد که مامون که این فضایل امام رضا (ع) را فهمیده، چرا باز هم جای ایشان در خلافت را گرفته و از خر شیطان پایین نمی آید.


منبع: به نقل از منتهى الآمال، شیخ عباس قمی، ص ‍879؛ به نقل از 53 داستان از کرامات حضرت رضا (ع)، موسی خسروی.


اریحا


موضوعات: متفرقه , ,
[ 16 / 2 / 1394 ] [ 18 ] [ MOTAHAREE ] [ بازدید : 530 ] [ نظرات () ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







آخرین مطالب
فطرس (1395/02/22 )
مولا (1394/11/20 )
یا... (1394/11/05 )
ای مسیح من... (1394/10/21 )
کبوترانه (1394/10/13 )