دوباره پنج شنبه و اضطراب ...
دوباره پنج شنبه و اضطراب ...

دوباره پنج شنبه و اضطراب ...
دوباره پنج شنبه و دل بیقراری ...
دوباره پنج شنبه و ...
فردا می آیی ...
نمی آیی ...
چه میشود ...
ای دل تو بگو ...
می آید ...نمی .....
دوباره این عقل اضطراب دل را بیشتر کرد ...
* دوباره می پرسد مگر چه کردی؟...*
دوباره می گوید از آن جمعه تا کنون چقدر دعا کرده ای؟! ...
چقدر هم مسیرش شده ای؟! ...
راست می گوید،،،، خوب که دقت می کنم می بینم؛ جمعه که تمام شد، گویی انتظارم نیز پایان گرفت ...
شنبه من رفتم و دل پر هوسم، من رفتم و دنیا، من رفتم و ...
خیلی که همت داشتم، با گرفتاری های خودم دست و پنجه نرم کردم ...
گرفتاری پسر فاطمه سلام الله علیها را فراموش کردم، گوئی که جمعه ای نبود و هیچ انتظاری ...
باید کاری کرد، باید حواسم بیشتر به هجران و دردش باشد ...
فردا جمعه است ...
نکند ...
نه، با نا امیدی دردت را بیشتر نمی کنم،
ان شاء الله فردا می آیی ...
سلام امام مهربانم ...
سلام دردت به جانم ...



موضوعات: دلنوشته , ,
[ 27 / 1 / 1394 ] [ 16 ] [ ] [ بازدید : 724 ] [ نظرات () ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







آخرین مطالب
فطرس (1395/02/22 )
مولا (1394/11/20 )
یا... (1394/11/05 )
ای مسیح من... (1394/10/21 )
کبوترانه (1394/10/13 )